نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

خاطرات درهم ورهم

سلام عسلی، پرنس خوشگل مامانی، الهی مامان فدای اون نفسات بشه. عسلی همچین خوشگل و بدون سر و صدا پای سیستم توی بغلم خوابت برد که دلم می خواست فشارت بدم و درسته بخورمت. الهی قربونت بشم که از وقتی اومدی حسابی خودت رو توی دل من وبابایی جا کردی انقدر که نفسمون به نفس تو بنده و دلمون به شیرین زیونی هات خوش پسر کوچولوی من یک کم از شیرین زبونی ها برات بگم تا بزرگ که شدی ببینی پسر من شیرین زبون تره یا پسر خودت؟!!! جیگر جیگری میخوام از حرفای رکیکت وقتی عصبانی می شی بگم که اخم می کنی و می گی:" نمی خوام ، پر رو، اذیتم می کنی، دیگه باهات دوست نمی شم، دیگه دوسم نباش، اه" وقتی هم که آشتی می خوای بکنی می گی:" دیده اذیت نمی کنم،باهام دوس ب...
30 آذر 1390

دغدغه های مامان

  سلام دلبندم عزیزکم، این روزا بزرگترین دغدغه ما و اما بیشتر بابایی جدا خوابیدن شماست تقریبا هر شب باید بابایی رو مجاب کنم که تازه رضا رو متقاعد کردم توی اتاق خودش بخوابه و اگر دوباره برگرده همه زحماتش به باد می ره .. البته خودمم بی مایل نیستم که شما برگردی ولی به هر ترتیب جلوی خودم رو میگیرم. شب کنارت می خوابم و اینقدر برات قصه می گم که دهنم کج می شه ولی مسئله مهم اینه که شب که بیدار می شی گریه های بدی میکنی و با صدای بلند می گی "مامانی". نمی دونم روند جدا شدنت اشتباه بود یا باید شب توی اتاقت چراغ خواب روشن کنم یا... فعلا که این چند شب با هزارتا دعا و ثنا خوابیدی تا ببیتیم چی می شه!!! عزیزم امیدوارم شبای بعد به...
29 آذر 1390

ادامه آلبوم عکس عسلم

♥   سلام عشق مامان ♥ عزیزم باز امروز با عکسای درهم ورهم تو اومدم راستی پسر خوشگلم این چند روزه که توی اتاقت روشنه بیدار شدنت با گریه شدید نیست و یک مقداری بهتر می خوابی . روز اول که برات چراغ خواب گذاشتم تو هم نامردی نکردی و هر دو شاخ چراغ رو شکستی که یکیش هم توی پریز جا موند فقط خدا با ما بود که وقتی می خواستی از توی پریز در بیاری برق نگرفتت و الان اتاقت رو با چراغی که بیرون روشن می کنم از تاریکی در می یارم اتفاقا این جوری هم نور بهتری توی اتاقته هم دستت به خراب کاری کمتر می رسه. عزیزم دوباره یک عکس دیگه از آتلیه رفتنت می گذارم که این دفعه هم اخمات رو باز نکردی و حسابی قیافه آروده بودی( این عکس...
29 آذر 1390

برای عزیزترینم

سلام قند و عسل مامان، چه حال ؟چه احوال؟ شیطنتای گل پسرم چطوره؟ شرارتات برقراره؟ عزیزم این روزا توی اتاقت که می خوابی دلم برای خوابیدن کنارم که وقتی بلند می شم از خواب ببینم تو سرت رو روی شونم گذاشتی و خوابیدی تنگ می شه. شبا توی اتاقت تا خوابت ببره همه دنیا رو جلوی چشمم می یاری و جیگرم رو در می یاری همه کتابات رو که برات باید بخونم غیر اون باید غصه بزبز قندی؛ کدوی قل قله زن، مرغ ماهی خوار و سه تا ماهی رو برات بخونم ولی کاشکی قضیه به اینجا ختم می شد حالا دیگه وقته اینه که قصه های اجق وجق از خودم تعریف کنم، قصه هایی که سر و تهش معلوم نیست . خدا رو شکر فعلا به اینا گیر نمی دی و فقط باید قصه های که حف...
28 آذر 1390

ولادت امام رضا (ع)

♥ولادت امام رضا (ع) مبارک♥ ♥ولادت امام رضا (ع) مبارک♥ ♥ولادت امام رضا (ع) مبارک♥   با دیده دل اگر رضا را بینی    مرعات جمال کبریا را بینی   سلام عزیزم، امشب ولادت امام بزرگیه که نام قشنگ تو رو از ایشون گرفتیم. امشب شب ولادت امام رضا(ع)ست. توی این پست می خوام از این بنویسم که اسمت رو چی شد  گذاشتیم..... جونم، 5 ماهه بودی که تازه فهمیدیم که شما آقا پسر هستی و باید دنبال اسم پسرونه برای کوچولوی که داره می یاد باشیم تا قبل از اون بابایی می گفت اگر پسر شدی ب...
27 آذر 1390

رضای من و خاطرات قشنگش

سلام شیطون بلای مامان: توی پستای قبلی گفتم برات که چند روزیه بالاخره توی اتاق خودت می خوابی و دلمون برات حسابی تنگ می شه حتی بابایی چند بار گفته که رضا بیاد پیش خودمون بخوابه. اما از این حرفا که بگذریم دیشب حرف جالبی زدی که دل من و بابایی رو کباب کردی و گفتی:" من نمیرم اتاق خودم بخوابم . گریه می کنم نمی یای پیشم" بابایی هم بهت گفت که تو تا گریه می کنی مامانی می دویه میاد پیشت و تو هم گفتی نه دیر می یاد. من خیلی دلم برات سوخت یاد شب اولی افتادم که اومدیم این خونه عزیزم شب که خوابیدی شما روی شکم خوابت برد و من آوردمت پیش خودمون و وقتی صبح از خواب بلند شدم دیدم از سرما تا صبح تکون نخوردی اون جا هم دلم برا مظلومیتت...
24 آذر 1390

ی عالمه خبر تازه

سلام عزیزم سلام جیگرم سلام خوشگل مامانی اندازه تموم روزایی که نبودم سلام عزیزکم دلم برای نوشتن تنگ شده بود انقدر که لحظه شماری می کردم تا دوباره بابایی سیستم رو راه بندازه و من هم فرصت کنم و برات بنویسم. عسلکم، ی عالمه خبرای جدید برات دارم از روزی که یک سر همه با هم رفتیم سفر آخرت و برگشتیم و تا اینکه خونه جدید اومدیم  و یک خبر مهم هم از پسر خوشگل و زرنگ خودم که دیگه توی اتاق خودش می خوابه... اول از سر خوردن ماشین توی برف هفته قبل برات می گم که نزدیک بود همه با هم راهی اون دنیا بشیم ؛ روز قبل از تاسوعا برف شدیدی می اومد و یک چند دقیقه ای که سبک شد ما راه افتادیم که با...
21 آذر 1390

خاطرات اون موقعه ها

این هم اولین عکس پسرم توی بیمارستان ثامن الائمه که دو ماهی زودتر اومدی تا دل من و بابایی و حسابی شور بندازی و از طرفی چشممون به شازده پسرمون دو ماه زودتر روشن بشه   این عکس رو بابایی بعد از تولدت گرفت تا به من نشون بده آخه من بیچاره تا هشت روز بعد از تولدت چشمم به جمال دلربات روشن نشد و نمی تونستم بیام بیمارستانی که بردتنت تا گل پسرم رو ببینم عکسای تو با یک فیلم کوتاه از دقایق اول بدنیا اومدنت رو من شاید هزار بار دیدم. اما دل مامانی که پسرش رو ندیده با عکس و فیلم گرم نمیشه اون روزا، بدترین روزای زندگی من و بابایی و همه فامیل بود انقدر اون روزا سخت بود که نمیشه یادشون بکنم و بغض گلوم رو نگیره. عزیزم نبودن ...
21 آذر 1390